مغز کبود
22.
تنهایی که نیاز به پر کردنش باشد ، فرار از خودمان است . به هر رابطه و هر آدمی چنگ انداختن از سر نیاز...
و قطعا هیچ عشق و صمیمیت حقیقی نمیتواند از سر نیاز باشد!
26.
او را دوست نداشتم
او را پس زدم
تمام خطوط
تمام رنگ ها
تمام حالت ها و سایه ها این را فریاد زدند....
28.
شده است وسط خواب ها و تصاویر رویاگونه ات بیدار شده و داد بزنی : گول نخورید همه اش خواب است ما خواب هستیم ؟ شده است با صدایی که خارج نمیشود داد بزنی؟ و همه ی شخصیت های خیالی اطرافت با نگاهی خیره براندازت کنند و همه جا سکوت شود . بیداری آن جا با بیداری در اینجا هیچ فرقی ندارد . صدایت در نمی آید خفه است . کلمات ذره ای یاری ات نمیکنند و تو در خودت بیشتر فرو میروی آنقدر که به حقیقی بودن خودت هم شک میکنی ! تو که هستی؟ جز یک سکوت بزرگ که تنها نظاره گر است ....
21.
با این حال بیشترشان در حقیقت ترحم برانگیزند...
19.
من نگران فوران احساسات و دست پنجه نرم کردنشان در پاییزم...
نگران آمد و رفت هایی که تا مرز مرگ و زندگی میبَرَدم و با این حال نفس کشیدن ادامه دارد !
و جنگجو بودن جنگجو جنگجو.....
24.
برعکس عبوس بودن زندگی ، مرگ بیش از حد شوخ است ! اما اگر یک کدامشان نبود دیگری هم معنا نداشت.
+ ایکس ایگرک گرامی این نوشته ها جایش در کاغذ که هیچ در وب شما هم نیست ! ذره ای احترام لطفا ذره ای...